حاجی در خلسهی خالص
پدرم ابوالقاسم را همه حاجی صدا می کردند و واقعا هم حاجی دوبار حج رفتهای بود مکه بلد.
تصویرهای زیادی از حاجی در راه رفتنِ به سینما، در سالن انتظار، در سالنِ پخش فیلم و در حال بازگشت به خانه و نظر دادن راجع به فیلمِ تماشا شده در سر دارم که اگر میشد آنها را به نگاتیو کشید و به هم چسباند خودشان یک فیلم سینمایی مستقلند در ستایش سینما. البته ستایش حاجی از سینما مانند هر مخاطبِ عامِ دیگر بیشتر متوجه ماجرا و تصویر و قصه پردازی بود و وقتی پای یک فیلمِ پر دیالوگ مینشستیم، ستایشش به نکوهش تبدیل میشد و دوست نداشت بازیگرها پرچانگی کنند. این بود که هامون را با پیچیدگی های روانیِ بسیارش و متنِ مفصل پر گفتارش دوست نداشت و ساموئل خاچیکیان را می پسندید و بیضایی دوست و مهرجویی پسند نبود. هرچند اجارهنشینها را استثنا میدانست. بازیگرهای قبل از انقلاب که بعد از انقلاب هم ممنوع التصویر نشدند پی میگرفت و فرامز قریبیان و مجید مظفری و جمشید هاشم پور را دوست میداشت و مهدی هاشمی را اوستا میدانست.
اما این وسط عجبا که دربارهی علی حاتمی دستگاه ستایش و نکوهش دائمش کار نمیکرد و تمامِ سینمایِ حاتمی را عالی میدانست. بعدها که حاجی ویدئو خرید، تمام فیلمهای به قول آن سالها موجه و بیرقص و آواز علی حاتمی را دوره میکردیم و حاجی از دوبلورها تعریف میکرد. حاجی بارها ما را به شهرک سینمایی میبرد، محل نزاع شعبان استخوانی را نشان میداد، آرایشگاهی که جهانگیر فروهر در آن مینشست تماشا میکرد، و به انتهایِ خیابان معروف اشاره میکرد و میگفت «دیگه بقیه شو رو پرده نقاشی کردن». من و برادرم در شگفتی غرقه، میرفتیم درِگراند هتل را باز میکردیم و وقتی سر خورده با دیوار پشتِ در روبرو میشدیم پدرم میخندید میگفت «دکوره پسر». میپرسیدم دکور یعنی چی؟ میگفت «صحنههای داخلِ اتاقها رو جای دیگه میگیرن». جادوی تصویر از همین فریبهایِ خوشایند و تردستیهای پنهان کارانه شروع میشد و میرفت توی جانم مینشست. عصرهای جمعه یا شبهای تعطیل که تلویزیون کمالالملک نشان میداد، یا در تکرارِ هزار دستان، حاجی متکایی بزرگ میانداخت جلوی تلویزیون و غرق قصه میشد.
وقتی سالِ ۱۳۷۷ بالاخره فیلمِ اعلای حاجی واشنگتن از دهان اژدهایِ توقیف بیرون کشیده شد، حاجی مشتاقانه به خانه آمد و من و برادرم را برداشت رفتیم سینما آستارا. فیلم را که دیدهاید. صحنهای خسته و ناامیدوار دارد که در آن سرخپوستِ ملتجی به سفارت چرت میزند، گوسفندی که برای عید قربان خریداری شده چرت میزند، حاجی هم با آن دست های حنا گذاشته چرت میزند. ناگهان صدای خر و پفی بلند درسالن سینما پیچید! حاجی پا به پای حاجی واشنگتن و ابواب جمعیاش چرت زد و تخت خوابید! برای او سینما خلسهی خالص بود. و سینمای علی حاتمی باور مطلق. انگار در صحنه چنان غرق شده باشد، جوری گردنش افتاد و خوابید که آنجا در سفارت کبرایِ ایران حاضر باشد. حاجی وقتِ چرت عصر گاهی کنارِ شازدهای دور افتاده وقت خوابش را پیدا کرده بود و تا آخر فیلم هم بیدار نشد.
علی حاتمی جادوگر همین اعجاز بود. خیالبافیهایِ مردمِ قالی و باغِ ایرانی به شکلِ مجسم. حاتمی توانست عدنِ شعر فارسی را به پردهی دیداری بیاورد و حرفهایی در دهان آدمهایش گذاشت که سالهای قبل و سالهای بعد از آن در دهان خیلیها بود و هست.
او توانست از پردهی روانِ میلیونها ایرانی عبور کند و راوی دالانهای درونِ ما باشد. دالانهایی تو در تو که در تاریخ مدام عقب میرفتند و دورنمای دست نخوردهشان هم باغ دارد و هم بادِ و هم توفان.
۵۷۵۷