آخرین و جدیدترین اخبار فرهنگی و هنری

این‌که مَبین، آن‌که مَپرس

اداکسو

این مقایسه نشان می‌دهد که هر حکومتی که به سمت سانسور می‌رود به دنبال سکوت و سکون در جامعه و در نتیجه انزوا و بیماری فکری مردم است. تاریخ جهان نشان داده است که هر حاکمیتی برای بقای خود دست به کارهای مختلف از جمله سانسور و حتی حذف صاحبان اندیشه میزند، اما مشکل اصلی از زمانی آغاز می‌شود که ناشرین در پی راضی نگاه‌داشتن مدیران، نویسندگان و صاحبان اندیشه در پی به چاپ رساندن آثارشان، دچار خودسانسوری شوند.

نویسنده صاحبنامی گفته: «سانسور تنها به معنی نقطه‌چین شدن کتاب‌ها نیست، اندیشه و احساس را هم نقطه‌چین می‌کند. روابط و حضور و سلوک انسان‌ها را هم نقطه‌چین می‌کند. حتی گریستن و خندیدن، و سکوت و تأمل‌ها را نیز نقطه‌چین می‌کند». (نقل به مضمون)

تعجب نکنید اگر بگویم سانسور مثل یک بیماری که آدم‌ها را دچار نقص عضو می‌کند، قادر است نسل به نسل منتقل شود. وقتی نویسنده‌ای برای آنکه بتواند اثرش را نجات دهد، دچار خودسانسوری می‌شود و یا حتی ماهیت نوشته‌هایش را تغییر می‌دهد، این نقیصه به مخاطب و نسل بعد از او نیز منتقل می‌شود. مثل ترس که مسری ست و می‌تواند تمامی جامعه را دچار کند. بدین ترتیب نسل به نسل اندیشه‌ها کوچک‌تر شده و هرگونه خلاقیتی در جامعه از بین می‌رود.

اینکه بعضی‌ها می‌گویند در شرایط خفقان خلاقیت‌ها رشد می‌کند یک خودفریبی و دروغ بزرگ است. چطور می‌شود اندیشه‌ای بدون برخورد با دیگر اندیشه‌ها و بدون به چالش کشیده شدن توسط دیگر تفکرات رشد کند؟ این دروغی ست که عموماً دولت‌ها آن را تبلیغ می‌کنند. تصور کنید بخش‌هایی از نقاشی‌های یک نقاش را پاک کنند و یا با رنگ بپوشانند. تماشای چنین آثاری چه اثری در مخاطب خواهد گذاشت و یا پس از چنین کاری چه اثری از آن نقاش به‌جای خواهد ماند. همین بلا بر سر هر نوع اثر فرهنگی و هنری دیگری بعد از سانسور می‌آید. گیرم که برای مخاطبین قابل‌فهم نباشد. آیا هیچ هنرمندی حاضر است خودش تن به خلق چنین آثار ابتر و مضحکی بدهد؟ و حالا تصور کنید آیا هیچ زنی حاضر است پس از چند نوزاد ناقص‌الخلقه بازهم ریسک باردارشدن را به جان بخرد؟ در چنین عملی چه خلاقیتی وجود دارد؟

نکته قابل اشاره دیگری که در این امر وجود دارد قدمت سانسور است. برخی از اشارات سقراط نشان می‌دهد که آثاری از او نیز سانسور شده است. می‌توان گفت عمر این پدیده به دورانی بازمی‌گردد که بین گوینده و شنونده نفر سومی قرارگرفته که قصدش حفظ منافع به صلاح خودش بوده است. این اتفاق منحصر به جغرافیا و تاریخ خاصی هم نمی‌شود. هر جا که پای حفظ قدرت به میان بیاید سانسور با عناوین مختلف وارد می‌شود. سانسور سیاسی با تیتر در امان نگاه‌داشتن منافع کشور از نگاه جاسوس دیگران. سانسور اقتصادی برای پیشگیری از ورشکستگی دولت‌ها. سانسور دینی برای حفظ باورهای مردم. سانسور اخلاقی با تیتر حفظ سلامت جامعه. سانسور محتوایی با تیتر حفظ اذهان عمومی از اغتشاش و سانسورهای مختلف با تیترهای دهان‌پرکن دیگر تا حضور خود را قانونی و موجه جلوه دهند. به قول جورج اورول «دشمن آزادی اندیشه، همواره با بهانه‌هایی به‌ظاهر درست، مثل دفاع از نظم در برابر پراکندگی اندیشه ادعای خودش را به جامعه تحمیل می‌کند و موضوعِ درست و غلط را برای مخاطبین پیوسته مخدوش و نامشخص نگاه می‌دارد» و برای اثبات درستی ادعایش آن‌قدر آسمان ریسمان به هم می‌بافد که کار از گریه به خنده می‌رسد. این جمله از مارک تواین است (نقل به مضمون) «سانسور به مردم می‌گوید نباید استیک بخورید چون نوزادتان نمی‌تواند آن را بجود»

اما سانسور و حذف در تئاتر از این چیزها هم آن‌طرف‌تر است. وقتی شما نمایشنامه‌ای می‌نویسید، آدم‌هایی را خلق می‌کنید و دنیایی را با قوانین خاص خودش بنا می‌گذارید. بعد یک نفر که به دنبال منافع دنیای خودش است وارد جهان شما می‌شود و آدم‌های شما را حذف می‌کند. به شما می‌گوید این شخصیت باشد و آن یکی نباشد. این حرف را بزنید و آن را نزنید. این بخش از جهان شما با سلیقه من جور است و آن بخش دیگرش جور نیست و باید حذف شود. درواقع شما کشوری را ساخته‌اید که اداره آن و همچنین سرنوشت و زندگی آدم‌های آن و حتی مرگ و حیات آن‌ها در دست یک کشور قوی‌تر از شماست؛ و اگر این قلع‌وقمع از حیطه نمایشنامه به کار اجرایی برسد، نه‌تنها مفاهیم و معانی نویسنده، بلکه تمامی موجودیت بازیگران و کارگردانان و دیگر عوامل تولید یک تئاتر را نیز نشانه رفته است و انکار شعور مخاطبین آن اثر را نیز شامل می‌شود.

اما می‌خواهم بگویم که این تازه سرآغاز درد است. درد اصلی آنجاست که سانسور و حذفیات آثار فرهنگی، به‌مرور باعث آسیب به زبان مادری و کاهش لغات در زبان مردم می‌شود. نسل به نسل برای تبادل افکارشان لغات کمتری در اختیار خواهند داشت و همین امر باعث می‌شود که هر نسل بخش عمده‌ای از آثار نسل پیشین خود را نفهمد و مفاهیم آن را درک نکند. باعث می‌شود که بخش عمده‌ای از مفاهیم قابل‌انتقال نباشد. شما چیزی می‌گویید و بی‌آنکه کسی آن را سانسور کرده باشد لغاتتان در دسترس مخاطب نخواهد بود، پس بخشی از مفاهیم شما خودبه‌خود منتقل نخواهد شد. حرف‌هایتان دیگر گیج کننده و مجهول‌اند و حالا می‌توانند با خیال راحت دستگاه سانسورشان را برچینند و مدعی آزادی بیان باشند، زیرا ازاین‌پس خود مردم شما را حذف خواهند کرد، چون درکی از حرف‌های شما ندارند. نکته اسفناکی ست که مردم ایران که بقولی مهد شعر و فرهنگ بوده، در این روزگار و در روابط روزانه‌شان تنها از تعداد محدودی لغات استفاده می‌کنند. شاید چیزی حدود هفت‌صد – هشت‌صد لغت. این در صورتی ست که فقط لغتنامه دهخدا در نسخه چاپی امروزی‌اش ۶۷.۲۶۵ صفحهٔ سه ستونی قطع رحلی با حروف ریز دارد و همین لغت‌نامه نیز فاقد بخش اعظم واژگان علمی و فنی فارسی است که بیشتر در دهه‌های پس از تألیف لغت‌نامه به حوزه زبان فارسی وارد شده.

حالا شاید به فاجعه‌ای که سانسور باعث رخ دادنش است بهتر پی ببرید. حالا شاید بهتر درک کنید که چرا نسل امروز حرف‌های نسل پیشین را نمی‌فهمد و بخش عمده‌ای از ارزش‌های نسل‌های گذشته اساساً در ذهن جوانان و نوجوانان امروزین وجود ندارد. شما لغت تازه‌ای برای مفاهیمتان ندارید. اشعار و نوشته‌های اندیشمندان و شاعران بزرگ برایتان غیرقابل فهم است. پس به نوشته‌هایی روی می‌آورید که ساده‌اند و مفاهیم سطحی و دم‌دستی و روزمره را تکرار می‌کنند. کتاب‌هایی را می‌خوانید که درباره موضوعات دم‌دستی حرف می‌زنند. فیلم‌هایی را می‌بینید که هیچ عمقی ندارند و بیشتر شما را به سمت روزمره‌گی سوق می‌دهند؛ و آرام‌آرام عادت فکر کردن را از شما سلب می‌کنند. آیین‌ها و عادات خوب گذشته‌تان را فراموش می‌کنید. شما دیگر بیضایی را نمی‌فهمید. شاملو را نمی‌فهمید. فروغ را درک نمی‌کنید و با ناصرخسرو و فردوسی و خیام و… بیگانه می‌شوید.

حالا فکر نکنید این پدیده خاص اینجاست و در دیگر کشورها چنین چیزی کلاً وجود ندارد. درواقع اگر بخواهم از نویسندگان غیر ایرانی که آثارشان به دلایل مختلف دچار سانسور و حذف‌شده نام ببرم فهرست بلند بالایی خواهد شد که نام برخی از آنان شما را شگفت‌زده خواهد کرد.

پس بگذارید حرف‌هایم را با این غزل حافظ به پایان ببرم که فرموده است:

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس

که چنان ز او شده‌ام بی‌سروسامان که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود، ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگسِ فتان که مپرس

کَس به امید وفا ترکِ دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کَسَش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگْدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی؟ گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

* نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر

۵۷۵۷

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا