آخرین اخبار چندرسانه‌ای

قصه‌های دو نگاه روایت‌های دو سویه داستان‌های دو پهلو دو سر یک قصه

اداکسو

روزی در دهکده‌ای، مردی از راه دور آمد و خواست با پیرمرد دانا صحبت کند. پیرمرد و مرد غریبه کنار چشمه نشستند.

مرد غریبه و پیرمرد
مرد غریبه و پیرمرد

مرد غریبه یک سنگ کوچک برداشت و به آرامی در چشمه انداخت.
پیرمرد انگشتش را در آب فرو برد و با آرامش کنار سنگ حرکت داد، طوری که موج کوچکی ایجاد شد.

هر دو لبخندی زدند و سکوت کردند. مردم دورشان جمع شدند.

مرد غریبه به مردمش گفت:
«پیرمرد چشمه را به هم ریخت، طوری که هیچ اثری از آرامش نماند. او می‌خواست بهم زدن نظم را نشان دهد و بگوید دنیا جای پر آشوبی است.»

اما مردم دهکده پیرمرد، قصه را اینگونه شنیدند:
«آن مرد غریبه سنگی به آب انداخت که باعث بی‌ادبی شد و پیرمرد با دستش موجی ساخت تا به او بفهماند هر آشوبی به آرامش نیاز دارد.»

هر دو طرف با لبخند به قصه‌شان گوش می‌دادند، بی‌آنکه بدانند آن دیگری چه گفته است.

————————————————————————————————————————————————————————————

دانشمند و احمق و یک کاغذ

دانشمند و احمق کنار میز چوبی نشسته بودند.
دانشمند یک کاغذ برداشت و آن را به آرامی تا کرد.
احمق لبخندی زد و با مشت به میز زد.
دانشمند سپس کاغذ را باز کرد و آن را مقابل خود گذاشت.
احمق دو انگشتش را به شکل قیچی درآورد و به کاغذ اشاره کرد.

دانشمند و احمق و یک کاغذ
دانشمند و احمق و یک کاغذ

وقتی احمق برای مردمش تعریف کرد، گفت:
«آن دانشمند یک کاغذ داشت که می‌خواست آن را مثل من خرد کند! ولی من با مشت کوبیدم تا بهش بگویم نمی‌گذارم کارش را خراب کند. بعد هم قیچی‌بازی درآوردم که یعنی من کارها را سر و سامان می‌دهم!»

اما وقتی دانشمند برای هم‌دانشگاهی‌هایش تعریف کرد، گفت:
«احمق اول مشت کرد، که نشان از مخالفت خام و بی‌تفکر داشت. من کاغذ را تا زدم، نماد دقت و ظرافت در کارم بودم. وقتی کاغذ را باز کردم، یعنی افکارم را گشودم و آماده‌ی به اشتراک گذاشتن علم بودم. اما او قیچی‌بازی درآورد، شاید به این معنا که دنیا را ساده می‌بیند و پیچیدگی‌ها را نمی‌فهمد.»

مردم دو طرف هر کدام قصه‌ای شنیدند، ولی اصل ماجرا را کسی نفهمید.

————————————————————————————————————————–

اشاره

دو نفر، یکی دانشمند و یکی ساده‌دل، کنار هم ایستاده بودند.

داستان اشاره
داستان اشاره

دانشمند با انگشت اشاره کرد به مردی که از دور می‌آمد.
ساده‌دل هم با انگشت اشاره کرد به همان مرد، اما نگاهش تند بود.

دانشمند لبخندی زد و سرش را تکان داد.
ساده‌دل ابروهایش را بالا برد و مشت کرد.


وقتی ساده‌دل برای مردمش تعریف کرد:
«دیدید؟ آن دانشمند مرد را با انگشت اشاره کرد تا نشان دهد که او دشمن است و باید مراقب باشیم. من هم بهش اشاره کردم اما با خشم، که نشان دهم نمی‌خواهم تسلیمش شوم!»

وقتی دانشمند برای همکارانش تعریف کرد:
«آن ساده‌دل با اشاره‌اش قصد توهین داشت و خشم خود را نشان داد. من اما با اشاره‌ام نشان دادم که باید مراقب باشیم، اما با آرامش و فکر، نه با نفرت.»


پیام:
اشاره‌ها ساده‌اند، اما معناهایشان به دل‌های ما بستگی دارد.
خشم و نفرت را می‌توان به دیده‌ای دیگر تبدیل کرد، اگر نگاه‌مان را تغییر دهیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا