سالروز شهادت عباس دوران؛ روایت عبور از دیوار آتشین/ می خواست با هواپیما آخرین ضربه را به هتل الرشید بزند/ عباس گفت من که گفته بودم نمی پرم، خودت بپر
به انتشار از سایت معرفت نیوز
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سیام تیر ماه 1361، جنگندههای ایرانی آسمان بغداد را ناامن کردند؛ این ناامنی اهمیت زیادی داشت چرا که چند روز مانده به اجلاس عدم تعهد در بغداد بود که همین امر باعث شد این اجلاسیه از بغداد به دهلینو منتقل شد. این عملیات هوایی با نام عباس دوران خلبان پیوند خورده است؛ خلبانی که در جریان این عملیات به شهادت رسید. منصور کاظمیان کمک خلبان شهید دوران بود که پس از این عملیات به اسارت عراق درآمد. او روایتگر آن عملیات است. سال 1394 او در گفتوگو با روزنامه شرق این عملیات را روایت کرده بود. بخشی از این مصاحبه در ادامه میآید:
چند روز پیش از عملیات، زمان آن به شما ابلاغ شد؟
حوالی ظهر روز 29 تیر، در پایگاه سوم نوژه بودیم که شهید دوران به من زنگ زدند که ساعت پنج عصر به پست فرماندهی بیایید. حدود 15 دقیقه قبل از آن، به اتاق پست فرماندهی رفتم. در آنجا از یکی از دوستان پرسیدم ماموریت کجاست؟ او پاسخ داد بغداد. گفتم من فردا در بغداد صبحانه ام را می خورم. او گفت نه، اگر فکر می کنی این گونه است، می خواهی من به جای تو بروم؟ گفتم نه این چیزی است که نوشته شده، شهادت نصیبم نمی شود ولی مطمئن هستم فردا اسیر می شوم.
در کل دو هواپیما رفتید، درحالی که قرار بود سه تا هواپیما برود.
قرار بود سه هواپیما برود و دو تا به سمت بغداد برود. ما از جنوب ایلام وارد خاک عراق شدیم، وقتی وارد خاک عراق شدیم به شهید دوران گفتم رادارها ما را گرفته اند چون از بغداد تا نزدیکی های کوه های ایران صاف است. درست، مرز را که رد کردیم، دیدم که یک موشک سام هفت به سمت شماره دو شلیک شد که نمی دانم برای خودمان بود یا برای عراقی ها. چون سرعتمان زیاد بود به ما نرسید و به شماره دو گفتم مواظب باش یک موشک در حال رسیدن به شماست. یک مسیری آمد و بعد در هوا منفجر شد. شماره دو هم به دوران گفت رادارهایشان ما را گرفته اند. شهید دوران هم همیشه یک شوخی می کرد و می گفت: «یعنی می گویی من بروم زیر زمین پرواز کنم؟!» ارتفاع پرواز خیلی کم بود و از این پایین تر دیگر امکان پذیر نبود. مسیر را ادامه دادیم و من به ایشان می گفتم که در کجا و به کدام سمت بپیچد. من بیشتر مواظب بودم که هواپیماهای عراقی سمت ما پرواز نکنند. از جاده بغداد-بصره که رد شدیم، فهمیدیم که عراقی ها آماده شده اند و آژیر کشیده اند، چون مردم با ماشین هایشان از شهر بیرون آمده بودند.
ارتفاع پرواز چقدر بود؟
ارتفاع ما بین 10 تا 15 متر بود. به این دلیل پایین می رفتیم که رادارها و موشک هایشان نتوانند ما را بزنند. مردم ما را تماشا می کردند. در جاده بغداد-بصره پلی بود که از آنجا باید به سمت پالایشگاه «الدوره» می پیچیدیم. به شهید دوران گفتم که «عباس پل را رد کرده ایم، بپیچیم». گفت «نه، هنوز به پل نرسیده ایم». گفتم «چرا من پل را دیدم، رد کردیم». بعد شماره دو گفت: «پل را رد کردید، من می پیچم شما هم بپیچید». از آنجا آنها شماره یک شدند و دوباره ما شدیم شماره دو.
پدافند عراق از کجا شروع شد؟
از سر پل تا بغداد حدود 20 کیلومتر (15 مایل) بود که سه دیوار آتش در این فاصله قرار داده شده بود؛ یعنی تقریبا هر پنج کیلومتر به عرض یک کیلومتر دیوار آتش. بعد از ردکردن دیوار آتش در افق، شماره یک را می دیدم، هوا هنوز گرگ ومیش بود، ولی از سمت بغداد و اطراف پالایشگاه آن قدر موشک و گلوله می آمد که انگار شهر را چراغانی کرده اند. بعد دیدم موشکی که «رولند» فرانسه بود، از سمت راست ما می آید و به پشت هواپیما اصابت کرد. به پالایشگاه که رسیدیم، بمب هایمان را تخلیه کردیم. شاید 10،20 ثانیه بعد در آینه ها دیدم که هواپیمایمان آتش گرفته است. دستم رفت برای اجکت که به شهید دوران بگویم آماده باش می خواهم اجکت کنم. بعد از آن دستگاه ها جلوی چشمم سیاه شد، همان موقع از هواپیما به بیرون پرتاب شدم. حالاواقعا نمی دانیم که شهید دوران من را به بیرون اجکت کرد یا نه؟ شاید در آن لحظه تصمیم گرفته بود که من را به بیرون اجکت کند یا اینکه مثلاآتش سوزی هواپیما به راکت های صندلی ها رسیده بود و خودش عمل کرده بود، چون من خودم اجکشن را نکشیدم. به قول آقای رفسنجانی، خداوند شما را از میان آتش نجات داد.
از دیوار آتشینی که در مقابلتان بود، چگونه رد شدید؟
چون ارتفاع ما پایین بود، موشک های سام دو، سام سه و سام شش روی هواپیما قفل می کرد که من قفلشان را از کار می انداختم؛ یعنی در رادار آنها پارازیت می فرستادیم که نتوانند روی هواپیما قفل کنند. فقط گلوله های کوچک بود که به ما می خوردند. بعد از اصابت این گلوله ها، شهید دوران گفت که موتور راست آتش گرفته است. بعد از ردکردن سه دیوار آتش، هواپیما با گلوله ها و موشک رولندی که به باک خورد، آتش گرفت.
یعنی در بغداد بمبی نریختید؟
نه، همان لحظه شاید چهار، پنج کیلومتری بغداد بودیم، فرض کنید نسبت پالایشگاه تهران با خود تهران. سرعت مان حدود هزارو 200 کیلومتر در ساعت بود. شاید آنجایی که من دیدم هواپیما آتش گرفته در وسط های شهر بغداد بودیم. برای اجکت کابین عقب دو حالت دارد؛ دکمه ای برای دونفره و دکمه ای برای تک نفره. اگر دکمه را روی دونفره بگذارید اول کابین عقب می پرد و بعد کابین جلو.
مختصات هتل الرشید را شناسایی کرده بودید؟
هتل اجلاس، هتل بزرگی بود اما شاید هم مختصات آن هتل را شهید دوران به ما نگفته بودند ولی چون ساختمان بلندی بود، ایشان می خواستند با هواپیما آخرین ضربه را به آن هتل بزند.
یعنی وقتی که وارد بغداد شدید و هواپیما آتش گرفت، به سمت هتل هدایت می شد.
زمانی که ما پالایشگاه را زدیم و به سمت ایران برگشتیم، در مسیر برگشتمان بود. در ماموریتی که ما قرار بود انجام بدهیم، اول پالایشگاه بود و بعد نیروگاه اتمی، که تقریبا دو، سه کیلومتری پالایشگاه قرارداشت. این دو ماموریت اصلی ما بود که اگر آتش بگیرد خبرنگاران می بینند که بمباران شده و دود آن تا چند روز در هوا باقی می ماند. فردای آن روز من را تحویل اردوگاه دادند. بچه های اردوگاه گفتند ما عکس تکه هایی از هواپیما که در کنار ساختمانی در یکی از میدان های شهر سقوط کرده بود را در روزنامه دیده ایم و یک پوتین شهید دوران هم در عکس بود. در آنجا متوجه شدم ایشان نپریده است. هواپیمای دوم هم که به ایران برگشت، حتی موشک رولند به آن هم خورده بود.
لحظهای که متوجه آتش گرفتن هواپیما شدید، چه مکالمهای بین شما و شهید دوران ردوبدل شد؟
به شهید دوران گفتم «آماده باش می خواهم به بیرون پرتابت کنم» و ایشان هم گفت که «نه. من که گفته بودم نمی پرم، اگر می خواهی بپری، خودت بپر». شاید این مکالمه چند ثانیه هم طول نکشید و بعد من به بیرون پرت شدم.
سرنوشت هواپیمای دیگر چه شد؟
تا روی پالایشگاه، فاصله 200 متری با هم داشتیم. بعد از پایان دوران اسارتم، آقای اسکندری و آقای بافری را ملاقات کردم، پرسیدم آن روز چه شد؟ گفتند که «ما دیدیم که هواپیمای شما آتش گرفته است و مدام هم به شما می گفتیم که هواپیمایتان آتش گرفته و به بیرون بپرید اما شما صدای ما را نمی شنیدید. درست لحظه ای که روی هتل بودیم یک موشک به ما زدند، در دیواره های آتش هم گلوله های زیادی به هواپیما اصابت کرده بود و بعد از برگشت به ایران، تیم بررسی سانحه نتوانست تعداد گلوله های اصابت کرده به هواپیما را بشمرد؛ در گزارش نوشتند بی نهایت گلوله خورده است».
بعد از پریدن به بیرون، چه اتفاقی رخ داد؟ چیزی خاطرتان هست؟
وقتی که به بیرون پریدم، بیهوش شدم و حدود 8:30 صبح بود که به هوش آمدم. اول شنوایی ام هوشیار شد که صدای حرف زدن به عربی شنیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم دو سرباز و یک درجه دار عراقی ایستاده اند و یک بهیار هم درحال بخیه زدن گوشه لبم بود که پاره شده بود. یک پایم به طورکامل کبود شده بود و یکی از دنده هایم هم روی قلبم شکسته بود. بعدا متوجه شدم که مهره های کمرم، هم شکسته است و این خونمردگی پایم مربوط به مهره کمرم بوده. همچنین یکی از مهره های گردنم هم آسیب دیده بود. اولین سوال من از آنها این بود که «عباس دوران» کجاست؟ آنها گفتند: «به بیرون نپریده است. بعد از اینکه تو پریدی، او هواپیما را به سمت هتلی که قرار بود اجلاس عدم تعهد در آن تشکیل شود، هدایت کرده است».
در اختیار کدام نهاد عراق قرار گرفتید؟
به مدت 15 روز در وزارت دفاع عراق بازجویی می شدم. آنها می پرسیدند شما برای برهم زدن اجلاس عدم تعهد آمده بودید؟ که من هم می گفتم اصلااجلاس چه هست؟! چون اگر می فهمیدند پرواز ما سیاسی است، طور دیگری رفتار می کردند. بعد از آن من را به استخبارات عراق (سازمان اطلاعات) تحویل دادند که 45 روز آنجا بودم. یک شب من را تحویل دژبانی دادند که فردایش به اردوگاه منتقلم کنند. در دژبانی سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. گفت شما همان خلبانی نیستید که دو ماه پیش هواپیمایتان روی بغداد آتش گرفته بود و بیرون پریدید؟ گفتم شما از آن هواپیما چی دیدی؟ گفت یک چتر از هواپیما بیرون آمد و هواپیما در هتل شیرجه رفت.
از آنجا من متوجه شدم شهید دوران به بیرون نپریده است. تا آن زمان من فکر می کردم چون فرد شناخته شده ای است، آنها می خواهند به صورت مفقود او را نگه دارند و بیشتر اذیت کنند.
در استخبارات هم بازجویی شدید؟
در آنجا حالت تنبیهی نگه می داشتند؛ یعنی شکنجه روحی بود. در یک اتاق یک متر در دو متر بودم. حالانمی دانم اتاق بغلی ام {واقعا} شکنجه گاه بود یا مثلانوار می گذاشتند که صدای شکنجه زن، بچه، کوچک و بزرگ می آمد. یا مثلادستانم را می بستند و می آوردند پایین که صدای گلوله می آمد. پیش خودم فکر می کردم الان کسی را کشته اند و بعد نوبت من است. کلاحالت دلهره داشتیم. اتاق های بالاکه مخصوص زندانی ها بود، پر بودند. انگار یک حالت زندان موقت بود و بازداشتی های خودشان را که می خواستند بازجویی کنند به آنجا می آوردند. 40 روز در این اتاق بودم و پنج روز هم در اتاق های بالاکه کمی بزرگ تر بودند. اواخر این قدر تعداد زندانی ها زیاد شده بود که در راهروها هم خوابیده بودند. وقتی من را می بردند، چشمانم بسته بود ولی حس می کردم پایم را روی آدم ها می گذارم و رد می شوم.
در عملیات های نیروی زمینی هم برای مشارکت عملیات انجام می دادید؟
بله، یک هفته بعد از عملیات رمضان، که بیست و سوم ماه مبارک رمضان شروع شد، شهید دوران و چند نفر از بچه های دیگر برای پشتیبانی نیروی زمینی به امیدیه اهواز رفته بودند. 28 تیر یک هواپیمای مخصوص دنبال شهید دوران فرستادند که به همدان بیایند. با آقای خسروشاهی آمدند و من فکر می کردم آن دو را باهم در یک هواپیما قرار دهند. در همان جلسه، رئیس عملیات گفت: «منصور من می دانم که تو ماموریت زیاد انجام داده ای، ولی این ماموریت را کسی غیر از تو نمی تواند با دوران انجام دهد». مثل اینکه شهید دوران به او گفته بود که من را با فلانی بگذارید.
2929
محتوای منتشر شده به صورت خودکار از رسانه ی معتبر خبرگزاری خبر آنلاین جمع اوری شده است و معرفت نیوز در قبال محتوای منتشر شده هیچ مسئولیتی ندارد